I never lose
برو ادامه
I never lose
P1
از زبان آدری
خب سه سال گذشته نه؟ سه ساله تو این شهرم شهر عشق
شهری که توش خانواده ام نیستن حتی به یاد ندارم کی هستن لعنت به این فراموشی
باز خدا رو شکر میکنم کمی پول داشتم که به گدایی نیوفتم ولی پولم در حد خرید یه خونه بود ولی نمیتونستم همه اش رو خرج کنم
و بعد بهترین اتفاق زندگیم تو فراموشی اجق وجقم افتاد با مری آشنا شدم
دختر باحالی بود اون خانواده اش رو از دست داده بود تو یه تصادف با این حال همیشه لبخند میزد لبخند مری باعث شد چیزی به یاد بیارم نام خودم و آخرین لحظه ای که پیش مادرم بودم و بعد جلو چشمام از دستش دادم و یه گردنبند بهم داد
در کل به مری گفتم چیزی یادم نمیاد و اینا اون هم مقداری پول داشت با نصف پولامون یه خونه واسه خودمون خریدیم
و مری و من سرکار هم رفتیم منتها به من زیاد کار نمیدادن ولی اجازه نمیدادم مری واسه منم خرج کنه و خودم با پولای خودم زندگیم رو میچرخوندم دوسال از روزی که مری رو دیدم میگذره هرجا میرفتم ازم فامیلی میخواستن و آخر گفتم فامیلی ام پاکره ساعت درست دوازده رو نشون میده نیمه شب
به پیشنهاد مری رفتیم که بیرون کنار رود سن قدم بزنیم
یهو مری رفت پیش کبوتر ها تا نقاشی شون رو بکشه
پوفی کشیدم
و خودم رفتم رو پل یه شبح آدم میدیدم که داشت نزدیک میشد هرچقدر نزدیک میشد بیشتر شبیه آدم میشد
بی توجه بهش به راهم ادامه دادم درست داشت از کنارم رد میشد که یکی دیگه نمیدونم از کجا پرید رو کناره پل و سرخوش گفت
■ چ خبرا لو نصف شبی کجا داری میری خون میخوا.....
که یهو منو دید اشاره ای کرد
اون پسره لو هم داشت منو میدید
یهو یکی از پشت منو گرفت
جیغ زدم